احرار:گاهي يک تغيير کوچک در ظاهرِ يک مادر، آغاز دگرگوني بزرگي در آينده يک نسل است؛ تغييري که نه با شعار شکل ميگيرد و نه با اجبار، بلکه از دلِ آگاهي، مسئوليتپذيري و نقشِ پنهاني برميخيزد که مادر—چه بخواهيم چه نخواهيم—در ساختن فرهنگ و هويت جامعه بر عهده دارد.
سهيلا عباسپور-- آخرين باري که او را ديده بودم، سالِ دوم دبيرستان بود دختري پرشر و شور، از همانهايي که انرژي از چهرهشان ميبارد.
هميشه دوست داشت مد روز بپوشد؛ مانتوهاي رنگي، شلوارهاي خاص، کيفهايي با مارکهايي که آن روزها ميان بچهها مُد بود. موهايش را با ژل حالت ميداد و آرايش ملايمي ميکرد؛ ملايم اما براي فضاي مدرسه زيادي به چشم ميآمد.
گاهي هم از خط قرمزهاي مدرسه عبور ميکرد و براي همين دبير پرورشي و ناظم همواره با او چالش داشتند.
با همه اينها، درسش حرف نداشت. در رياضي شماره يک کلاس بود؛ باهوش، سرزنده و دقيق. بعد از پيشدانشگاهي ديگر او را نديدم. فقط شنيدم که بلافاصله ازدواج کرده است .
سالها گذشت تا اينکه يک روز کاملاً اتفاقي او را در يک مرکز خريد ديدم. اينبار چادري شيک بر سر داشت و دست دختر کوچکش را گرفته بود. راستش از ديدنش تعجب کردم. او اصلاً اهل حجاب نبود، چه برسد به چادر. هميشه دوست داشت آزاد، رها و خاص لباس بپوشد.
مدتي مردد بودم؛ نميدانستم نزديک شوم يا نه. اما بالاخره دل به دريا زدم و رفتم جلو. خوشوبش کرديم؛ از خاطرات مدرسه گفتيم و از اينکه هرکدام از بچههاي کلاس چکار کرده اند و به کجاها رسيدهاند.
آخر سر، پرسيدم: :
«الناز… تو خيلي تغيير کردي. هيچوقت فکر نميکردم چادري بشي.» لحظهاي مکث کرد، دخترش را کمي به خودش نزديکتر کشيد و گفت جملهاي که ساعتها و روزها ذهنم را درگير کرد:
«از وقتي دخترم به دنيا آمد، چادر سر کردم.»
پرسيدم: «چطور؟ چي شد؟»
گفت. اگر من امروز آزاد و بيقيد بيرون بروم، دخترم فردا خيلي آزادتر و بيقيدتر ميشود. من مادرم… اولويتم دخترم است، نه خواستههاي خودم.»
و آن حرفش مدتها ذهن و انديشه مرا به خود درگير کرد. چون ماجراي ديدار من و الناز، فقط يک تجديد خاطره ساده نبود.
وقتي جمله آخرش را گفت—«من مادرم، اولويتم دخترم است»—فهميدم که اين تصميم فقط انتخاب يک نوع پوشش نبود. انتخاب يک نقش بود. نقش مادري.
ناگهان چيزي را ديدم که شايد در هياهوي بحثهاي هميشگي درباره «حجاب»، «ظاهر»، «نسل جديد» و «سبک زندگي» کمتر ديده ميشود: اينکه مادرها، چه بخواهيم چه نخواهيم، اولين آينهاي هستند که فرزندان در آن تصوير آينده خود را ميبينند.
مادرها فقط غذا درست نميکنند، فقط خانه را نميچرخانند، فقط محبت نميدهند؛
آنها اولين معلم زندگياند. بدون کلاس، بدون کتاب، بدون تابلو.
همانطور راه ميروند که بچه ياد بگيرد چطور راه برود، همانطور لباس ميپوشند که بچه بفهمد چه چيز «عادي» است، و چه چيز غير عادي!
جامعه گاهي نقش مادر را خلاصه ميکند در چند وظيفه عملي، اما واقعيت اين است که مادر شخصيت ساز است.
کاري که او ميکند شايد در ظاهر کوچک باشد—مثلاً نوع پوشش، نوع حرف زدن، نوع برخورد با ديگران—اما همين جزئيات کوچک، آينده يک کودک و در مقياسي بزرگتر چهره اخلاقي جامعه را شکل مي دهد.
الناز شايد اينها را با زبان تئوري نگفت، اما انتخابش دقيقاً همين معنا را داشت. او فهميده بود که دخترش، مثل نسخه کوچکي از خودش، از همان مسيري عبور خواهد کرد که او انتخاب ميکند..
اين روايت فقط يک نمونه کوچک اما واقعي از يک حقيقت بزرگ است: که مادر، فرهنگ آينده را در دستهاي خودش ميپرورد.
و اگر جامعه اين را عميقاً درک کند، آنگاه ميفهمد که روي آموزش، آگاهي، قدرتدادن و حمايت از مادران، بايد بيشتر سرمايه گذاري کند . چون هر تغيير بزرگي، از همان جايي شروع ميشود که يک مادر در گوشهاي از اين شهر، در يک خانه معمولي،تصميم ميگيرد از خودش بهتر باشد؛ براي کسي که قرار است فرداي اين شهر را شکل بدهد