ساعت 9 صبح بود که اتوبوسهاي شهرداري تبريز يکييکي مقابل ساختمان شهرداري توقف کردند. هواي پاييزي، سرد و نمناک بود؛ از آن سرماهايي که نه آنقدر تند است که عقبنشيني کني و نه آنقدر ملايم که به چشم نيايد
ساعت ? صبح بود که اتوبوسهاي شهرداري تبريز يکييکي مقابل ساختمان شهرداري توقف کردند. هواي پاييزي، سرد و نمناک بود؛ از آن سرماهايي که نه آنقدر تند است که عقبنشيني کني و نه آنقدر ملايم که به چشم نيايد. آسمان ابري، خبر از باراني خفيف ميداد و چند دقيقه بعد، نمنم باران آرام روي صفحه گوشيام نشست؛ درست همان لحظهاي که ضبط صدا و تصوير را روشن ميکردم.
تور رسانهاي شهرداري منطقه 7 آغاز شده بود؛ تور فشردهاي که قرار بود ما خبرنگاران را از دل پروژههاي عمراني عبور دهد. داخل اتوبوس، صداي همهمه خبرنگاران با بخار شيشهها درهم آميخته بود. هرکدام دوربين يا گوشي به دست، آماده ثبت روايت يک روز کاري ديگر بوديم؛ روزي که قرار بود عدد و آمار، تبديل به تصوير و روايت شود.
اولين پروژه، مسيرگشايي خيابان شهيد سعيدي بود. وقتي از اتوبوس پياده شديم، سرماي هوا خودش را بيشتر نشان داد. زمين خيس بود و بوي خاک بارانخورده فضا را پر کرده بود.
اصغر آديبيگ، شهردار منطقه 7، ميان خبرنگاران ايستاد و از تملک 149قطعه مسکوني و هزينههاي سنگين اين پروژه گفت. من در حالي که گوشيام را مقابلش گرفته بودم، سعي ميکردم هم صدا را دقيق ضبط کنم و هم قابهايي بگيرم که وسعت مسير و حجم کار را نشان دهد.
باران آرامتر شده بود، اما رد قطرهها هنوز روي لنز گوشي ديده ميشد.
پروژه بعدي باغ توت در محدوده انديشه بود؛ جايي که قرار است از يک زمين خام، فضاي سبزي براي نفس کشيدن محله ساخته شود. درختان تازهکاشتهشده، لابهلاي مه رقيق صبحگاهي، تصويري اميدوارکننده ميساختند.
شهردار از افزايش سرانه فضاي سبز گفت و من به اين فکر ميکردم که اين عددها، اگر درست اجرا شوند، چقدر ميتوانند حال يک محله را عوض کنند. تور ادامه داشت؛ قرارگاه مسکن، سالن مديريت بحران، پل کابلي ورودي اتوبان کسايي. هر پروژه، روايت خودش را داشت و هر توقف، فرصتي کوتاه براي ثبت چند تصوير و چند خط يادداشت. دستهايم از سرما کمي بيحس شده بود، اما تمرکز اجازه نميداد مکث کنم. در سالن مديريت بحران، وقتي از اسکان 100خانواده در شرايط اضطراري صحبت شد، براي لحظهاي سکوت ميان خبرنگاران افتاد؛ سکوتي که نشان ميداد همه به اهميت چنين سازهاي فکر ميکنند.
در پل کابلي، باد سردتري ميوزيد. سازه اي که قرار بود ظرف 6 ماه تبديل شود به سازه فلزي عظيم، که قرار است در پسزمينه آسمان خاکستري، شبيه يک نماد شود تا فقط يک پل عابر.
ضبط را خاموش کردم، چند عکس آخر را گرفتم و به ساعت نگاه انداختم؛ تور به نيمه رسيده بود، اما حجم اطلاعات انگار از چند روز کاري بيشتر بود. وقتي دوباره سوار اتوبوس شديم، باران تقريباً بند آمده بود. صفحه گوشي را پاک کردم و يادداشتهايم را مرور کردم؛ عددها، وعدهها، پروژهها و تصويرهايي که هرکدام ميتوانستند بخشي از يک گزارش باشند. اين تور رسانهاي، فقط بازديد از چند پروژه نبود؛ تلاشي بود براي ديدن شهر از زاويهاي نزديکتر، از ميان گلولاي کارگاهها و سرماي پاييز. روز سرد بود، باران نمنم ميباريد، اما کار خبرنگاري مثل هميشه گرم جريان داشت؛ ثبت آنچه گفته شد، آنچه ديده شد و آنچه شايد فردا، تيتر يک يک خبر شود. .
اتوبوس که دوباره به حرکت افتاد، فضاي داخلش آرامتر شده بود. هرکدام از ما در سکوتي نيمهحرفهاي فرو رفته بوديم؛ سکوتي که مخصوص خبرنگارهاست، وقتي ذهن درگير دستهبندي دادههاست و انگشتها ناخودآگاه روي صفحه گوشي، تيترها را بالا و پايين ميکنند. من هم ميان عددها و تصويرها گير کرده بودم؛ بودجههايي که چند برابر شده بودند، پروژههايي که يکي پس از ديگري قد ميکشيدند و منطقهاي که سالها نامش با «کمبرخوردار» گره خورده بود.
در نشست خبري، شهردار منطقه 7 با صدايي که سعي ميکرد خستگي را پنهان کند، از رشد 10برابري بودجه گفت. از سال 1400که اعتبار منطقه چيزي حدود 150 ميليارد تومان بود تا امروز که بودجه از مرز هزار ميليارد تومان گذشته است. من همزمان يادداشت ميکردم و به اين فکر ميکردم که پشت اين عددها، چه ميزان زمين تملک شده، چه تعداد خانه تخريب يا نوسازي شده و چند خانواده مسير زندگيشان تغيير کرده است. وقتي صحبت به تحقق 78درصدي بودجه رسيد، نگاهها جديتر شد. اين عدد براي ما فقط يک درصد نبود؛ معياري بود براي سنجش فاصله وعده تا اجرا. شهردار از تلاش براي رسيدن به تحقق کامل بودجه تا پايان سال گفت و من در ذهنم اين جمله را علامتگذاري کردم؛ جملهاي که احتمالاً جاي خوبي در متن گزارش خواهد داشت. تور که جلوتر رفت، پروژه مسيرگشايي شهيد صمدي مطرح شد؛ مسيري که قرار است عريضترين معبر ترافيکي تبريز شود. هنوز بخش زيادي از تملک باقي مانده، اما همان 30درصد انجامشده هم نشان ميداد پروژهاي زمانبر و پرهزينه در جريان است. يادداشت کردم: «دو سال از آغاز پروژه گذشته؛ ترافيک، اميد اصلي اين مسير.» در بازديد از مرکز «شوق زندگي»، فضا متفاوت بود. ديگر خبري از ماشينآلات سنگين و خاک و سيمان نبود. اينجا قرار بود به آسيبهاي اجتماعي پاسخ داده شود. مسئولان گفتند مرکز تا يک هفته آينده افتتاح ميشود. من گوشي را پايين آوردم و چند ثانيه فقط نگاه کردم؛ بعضي پروژهها را نميشود فقط با عکس و عدد روايت کرد. آخرين ايستگاه، پارک هوشمند ترافيکي بود؛ جايي براي آموزش نسل آينده. زميني 2هزار و 800مترمربعي که قرار است بچهها در آن، قواعد ترافيک را بازيگونه ياد بگيرند. باد سرد دوباره خودش را نشان داد، اما شور توضيح مسئولان از آينده اين پروژه، فضا را گرمتر ميکرد. نوشتم: «20 ميليارد تومان براي آموزش، نه فقط ساخت.» وقتي تور به پايان رسيد و اتوبوسها به نقطه شروع برگشتند، ساعت از ظهر گذشته بود. باران کاملاً بند آمده بود، اما خيابانها هنوز خيس بودند؛ درست مثل ذهن من که پر از داده، تصوير و صدا بود. حالا نوبت من بود؛ نوبت تبديل اين حجم از اطلاعات به يک روايت قابلخواندن.