1404/03/22 - 13 : 0
کد خبر: 65023
«شهيدي که در ميان فتنه، فرياد زد: رهبر تنها نمي‌ماند»
احرار: هياهوي فتنه‌اي که حقيقت را پشت دود و فرياد پنهان کرده بودند، صدايي برخاست؛ صدايي از جنس ايمان، از جنس غيرت. جواني که نه براي نام، نه براي نان، بلکه براي «ولايت» برخاست و در ميدان ايستاد. او رفت، اما فريادش هنوز در گوش زمان طنين دارد: «رهبر تنها نمي‌ماند.» اين فرياد، وصيت‌نامه‌اش بود؛ سندي روشن از يک نسل که پاي آرمان ايستاد.

 بعد از وداعي پُر اشک با بانوي کرامت، دل‌هايمان لبريز از حسرت و اميد، راهي شديم…

مسير، به‌سوي خرم‌آباد ادامه يافت؛

شهري با کوه‌هايي استوار، چون دل مادران شهيد،

و آسماني پُر از خاطره‌هاي سرخ.

نزديک ظهر، به جهاد کشاورزي خرم‌آباد مي‌رسيم…

يکي‌يکي اتوبوس‌ها وارد مي‌شوند،

خسته‌ايم از راه، اما روح‌مان پر از شوق است،

انگار همين رسيدن، آغازي‌ست براي سفر به درون…

اولين چيزي که چشم‌هايمان را مي‌نوازد،

نه ساختمان‌هاست، نه چادرها و نه صف‌هاي نهار…

بلکه قبور مطهر شهداي گمنام است؛

آري، گمنام‌اند، اما معروف‌ترين‌هاي زمين و آسمان…

به‌سويشان مي‌رويم…

دل‌ها آرام مي‌گيرد، نگاه‌ها باراني مي‌شود،

و هر کس گوشه‌اي مي‌ايستد و نجوا مي‌کند با مرداني که بي‌صدا، اما تا ابد زنده‌اند…

پس از زيارت،

همه آماده مي‌شويم براي نماز…

نمازي که بوي خون مي‌دهد، بوي غربت، بوي کربلا…

در دل خاک خرم‌آباد،

نمازي مي‌خوانيم که پشت آن، نفس‌هاي هزار شهيد ايستاده‌اند…

نهار را که ميل مي‌کنيم، هنوز دل‌هايمان در حوالي قبور مانده…

و بعد، سکوت جمع را صدايي مي‌شکند؛

صداي زني که آرام بر قلبمان فرود مي‌آيد…

مادر شهيد حسين اجاقي.

مي‌آيد، ساده، محکم، با چادري که خاکش شرافت دارد…

و لب به سخن مي‌گشايد…

نه خطابه است، نه سخنراني…

بلکه روايت است؛ روايت درد، روايت عشق، روايت پرواز…

صدايش که مي‌لرزد، ما هم مي‌لرزيم…

وقتي از حسينش مي‌گويد، گويي تمام مادران داغ‌ديده تاريخ در صدايش گريه مي‌کنند…

و ما، ساکت و محو،

تنها کاري که ازمان برمي‌آيد،

اين است که اشک‌هايمان را بي‌صدا پاک کنيم

و از دل بگوييم:

خوش به سعادتت حسين…

خوش به حال مادري که تو را به خدا داد

و هيچ‌گاه پس نگرفت…

اگر خواستي ادامه اين سفرنامه را هم به همين سبک احساسي بنويسم، با دل و جان همراهت مي‌شوم.

روايتي از مادري که پسرش را در راه دفاع از نظام اسلامي، در جنگي بي‌نام و بي‌مرز،

در ميان غبار فتنه‌ها از دست داد…

ايستاده بود...

با قامتي خم‌نشده،

اما دلي که تا ابد، جاي خالي يک پسر را در خود مي‌کشيد...

گفت:

«پسرم حسين، در جبهه نبود،

اما داشت از همان چيزي دفاع مي‌کرد که همه‌ي شهدا برايش جان دادند؛

نظام اسلامي، پرچم امام، راه شهدا…

آن روز،

خيابان‌ها شلوغ شده بود...

دشمن، اين‌بار با اسلحه نيامده بود،

با فريب آمده بود، با شعار، با هياهوي دروغ…

حسينم طاقت نياورد...

نگاه کرد به چشمانم، گفت:

"مادر، وقتي امام تنهاست، ما نبايد توي خانه بمانيم…"

گفتم:

"جانم، مواظب خودت باش."

گفت:

"مادرم، من اگر بروم، فقط شايد تير بخورم…

اما اگر نروم، دل امام تير مي‌خورد...

تو بگو، کدامش دردناک‌تر است؟"

و رفت…

رفت با همان چفيه‌ي خاکي،

رفت با همان دل عاشق،

نه براي جنگ،

بلکه براي آرام کردن خياباني که آرامش را از انقلاب گرفته بود.

و بعد…

چند ساعت بعد،

تلفن زنگ خورد…

و دلم، پيش از گوشم خبر را شنيد…

حسينم شهيد شده بود…

در خياباني که به جاي نخل، سنگ بود،

به جاي خاکريز، فريب،

و به جاي دشمن خارجي،

کساني که با چهره خودي، قلب اسلام را نشانه رفته بودند…

او را آوردند...

بدنش را، نه خاک‌آلود از جبهه،

بلکه خون‌آلود از فتنه…

گفتم:

"حسينم!

تو گمنام نيستي،

اما غريبي…

نه براي ما،

براي آن‌ها که هنوز نمي‌فهمند امنيت يعني چه،

و شهيد يعني چه کسي،

در کدام خيابان،

براي کدام پرچم جان داد…"

امروز،

مادر حسين اجاقي ايستاده،

با دلي که شکسته اما خم نشده…

با لب‌هايي که هر شب،

زير لب مي‌گويد:

"پسرم، تو در دل همين کوچه‌ها

از عاشورا دفاع کردي…

و من، مادر تو بودن را

با تمام دردش، به خدا مي‌بالم…"

 چشم... حالا بذار مادر حسين اجاقي خودش برايمان بگويد، با همان لهجه‌ي آرام، با صدايي که درد دارد اما از ايمان لبريز است. اين صداي دل يک مادر است؛ مادري که پسرش را در خيابان، نه در جبهه، اما در خط مقدم دفاع از ولايت از دست داد...

روايت به زبان مادر شهيد حسين اجاقي:

«من مادر حسينم...

حسين من توي جبهه شهيد نشد،

نه گلوله‌ي دشمن بعثي خورد به قلبش،

نه توي خاکريز بود، نه کنار نخلاي جنوب…

اما به‌خدا قسم،

براي همون چيزي شهيد شد که همت و باکري شهيد شدن…

براي ولايت، براي امام، براي نظام اسلامي.

اون روزا، خيابونا شلوغ شده بود...

يه عده جوون، يه عده نادون، بعضيا هم مغرض،

به اسم اعتراض، اومده بودن که ستون اين انقلاب رو بلرزونن.

حسين طاقت نياورد.

گفت: "مادر، اين نظام، حاصل خون هزار تا شهيده…

اگه ما ساکت بمونيم، يعني اون خون‌ها هدر رفته."

گفتم: "پسرم، مواظب خودت باش."

لبخند زد، گفت:

"مادر، نترس…

تو منو بزرگ کردي براي همين روزا…"

رفت...

دل من رفت پشت سرش…

و ديگه برنگشت.

گفتن تير خورد...

گفتن با سنگ زد‌نش…

گفتن فرياد مي‌زد «رهبر تنها نمي‌مونه»...

اما کسي صداي حسين منو نشنيد…

جز خدا…

اومدن، پيکرشو آوردن…

آروم گذاشتنش کف حياط…

همون جايي که بچگي‌هاش بازي مي‌کرد…

نگاه کردم، گفتم:

"حسين جان…

قربون اون پيشوني‌ات که براي علي زمانت خون شد…

قربون اون لب‌هات که فقط براي اسلام فرياد زد…"

من از خدا خواستم يه روزي،

وقتي پرچم امام زمان بلند شد،

يه نفر بگه:

اين حسين اجاقي، تو فتنه‌ي خيابوني شهيد شد

تا اين پرچم زمين نخوره…

من مادر حسينم…

و هنوز هر شب،

مي‌نشينم کنار عکسش،

و براش روضه‌ي حضرت علي‌اکبر مي‌خونم…

چون حسين من هم،

مثل علي‌اکبر،

در دل شهر،

براي امامش رفت…

و ديگه برنگشت…»

مادري که نه سياه پوشيده، نه سرش را خم کرده،

ايستاده، محکم‌تر از کوه…

اما قلبش؟

قلبش بين تابوت پسرش و آسمون معلقه…

اين روايت، صداي اون مادره… صداي مادر شهيد حسين اجاقي توي لحظه‌هاي تشييع فرزندش:

به زبان مادر، روز تشييع حسين:

«صبح زود بود...

هوا هنوز خنک بود، اما دلم داغ…

رفتم سراغ چادر خاکي‌م، هموني که هميشه تو راهيان کربلا مي‌پوشيدم…

نه براي عزاداري،

براي اينکه کسي نفهمه من امروز،

بيشتر از هميشه،

به خودم مي‌بالم…

مردم داشتن جمع مي‌شدن…

خيابون پُر بود از پرچم، از نگاه، از اشک.

اما من…

من به دنبال حسينم بودم،

نه توي تابوت،

توي دل‌هامون…

وقتي آوردنش…

تابوت روي دست مردم مي‌اومد جلو…

پرچم سه‌رنگ، مثل لباس دامادي روش بود…

گفتم:

"مادر جان… ديدي بالاخره داماد شدي؟

ديدي بي‌صدا، بي‌هياهو،

رفتي و صدات، از همه بلندتر شد؟"

مردم گريه مي‌کردن…

اما من گريه نکردم…

فقط يه گوشه ايستادم و نگاش کردم،

مثل وقتي کوچيک بود و از مدرسه مي‌اومد…

با لبخند، با سر بالا،

اين بار اما،

از دنيا فارغ شده بود…

يکي از زنا اومد جلو، گفت:

"خاله، حسينت رفت، جوونت پر کشيد…"

نگاش کردم، گفتم:

"حسين من نرفت،

حسينم موند تو تاريخ…

حسينم شهيد شد،

تو خيابون، براي حق،

نه تو خواب، نه تو سکوت…

با صداي بلند گفت: «من فداي ولايت»

و خدا صداي پسرمو شنيد…"

وقتي تابوتشو بردن سمت گلزار…

قدم‌هام لرزيد،

اما نذاشتم اشکم بياد…

سرمو بلند گرفتم،

دستم رو گذاشتم رو تابوتش، گفتم:

"حسين…

مادر به فداي غيرتت…

به فداي اون صدايي که وسط دروغ‌ها،

حق رو فرياد زد…

من مادر تو بودن رو

تا ابد،

با هيچ‌چي عوض نمي‌کنم…"

بعدش…

ديدم چند تا جوون،

با اشک و بغض،

پشت تابوت پسرم راه ميرن،

گفتم:

"خدايا…

اگه حسين من رفت،

اما نگاه اين جوونا بيدار شد،

من راضي‌ام…

من، مادرِ شهيد حسين اجاقي،

با دلي پُر،

با سري بالا،

تا قيامت،

به اين داغ مي‌بالم…"

 مادر برگشت خونه‌اي که ديگه صداي حسين توش نمي‌پيچه…

اما هنوز بوي حسين هست…

بريم سراغ خلوت مادر شهيد حسين اجاقي…

خلوتي که فقط خدا و دل شکسته‌اش مي‌فهمن.

خلوت مادر شهيد، بعد از تشييع:

در رو که باز کردم،

همه چيز همون‌جوري بود…

اما هيچ چيز مثل قبل نبود.

چادرم رو آويزون کردم پشت در،

آروم رفتم سمت اتاق حسين…

دستم رفت سمت در،

مکث کردم…

يه نفس عميق کشيدم، همون‌جوري که وقتي کوچيک بود و مريض مي‌شد،

نفس مي‌کشيدم تا دلم آروم بشه…

در رو باز کردم…

اتاقش…

همه چيز همون‌جور مونده بود:

کتاباش، قرآنش، چفيه‌ش، لباس خاکي‌ش که هميشه مي‌گفت «مامان نذار بشوره، بوي جبهه مي‌ره»…

نشستم روي تختش…

نگام افتاد به پلاکش که کنار قاب عکسش بود…

با دست لرزون، برداشتمش…

چشم‌هامو بستم، گذاشتمش روي سينه‌م…

انگار خودشو بغل کرده باشم…

زير لب گفتم:

"حسين… مادر…

تو رفتي، اما صدات هنوز تو خونه‌مونه…

اون شب که با شور مي‌گفتي بايد برم،

فهميدم اين بار رفتنت فرق داره…

فهميدم داري سبک مي‌شي،

داري آروم آروم از دنيا دل مي‌کني…"

بلند شدم، رفتم سمت کمدش،

لباس‌هايي که با عشق تا کرده بودم،

با دستاي خودم،

الان شده بودن حجله‌ي دلم…

روسري‌شو برداشتم…

هموني که يه بار گفت: «مادر، اگه شهيد شدم، اينو بده خواهرم، بگه يادگاري حسينمه»

بغضم ترکيد…

اما باز گريه نکردم، فقط گفتم:

"چشم عزيزم… بهش مي‌دم…

اما تو بگو،

مادرِ بي‌تو،

با دلتنگي‌هات چي کار کنه؟"

رفتم سراغ قرآنش…

بازش کردم…

بين صفحاتش، برگ کوچيکي بود…

با خط خودش نوشته بود:

«خدايا منو پاک ببر، کاري کن که مادرم بعد از من بگه: پسرم سرباز امام زمان بود…»

همون‌جا زانو زدم…

سرم رو گذاشتم رو قرآنش…

و فقط زمزمه کردم:

"خدايا…

من چيزي نمي‌خوام…

فقط اگه ديدي حسين من لايق بوده،

اون دنيا اجازه بده

يه بار ديگه بغلش کنم…

همين…"

شبِ خانه‌اي که صداي بسته شدن درش ديگر با صداي «سلام مامان» همراه نيست…

شبِ دل مادري که چاي نمي‌ريزه، چون پسرش نيست تا بگه «مامان يه ليوانم براي من»…

اين روايت، درد داره…

اما پشت اين درد، کوهي از ايمان ايستاده.

روايت شب اول شهادت حسين، به زبان مادرش:

شب که شد،

همه رفتن…

آروم، بي‌صدا،

مثل خود حسين…

من موندم و يه خونه‌ي ساکت،

يه قاب عکس،

يه چفيه،

و يه دل که انگار تازه داره مي‌فهمه «نبودن» يعني چي…

چراغ‌ها رو خاموش نکردم…

انگار دلم نمي‌خواست تاريکي، نبودنش رو بيشتر کنه…

اما انگار خود خونه،

خود ديوارا،

خود سقف،

از غم، بي‌صدا گريه مي‌کردن…

نشستم رو مهر نماز…

جايي که هميشه حسين مي‌اومد، بعد نماز مي‌گفت:

"مامان دعايم کن شهيد بشم…"

مي‌خنديدم، مي‌گفتم: "حسين، بذار مادر پير نشه…"

مي‌گفت: "اگه برم، تو جوون مي‌موني؛ دل جوون مي‌مونه با افتخار…"

و حالا من موندم،

با دلي پُر،

ولي جوون…

چون مادر شهيدم…

مادر حسين اجاقي…

اون شب، دلم خواب نمي‌خواست…

فقط مي‌خواستم…

يه بار ديگه،

صداي پاشو بشنوم…

صداشو که هميشه مي‌گفت:

"مامان، چاي ريختي؟"

بشينم روبه‌روش،

نگاش کنم،

بگم: "حسين جان…

تو که رفتي، مادر فقط دلش مونده پيش اون کوچه‌اي که توش صدات خاموش شد…"

نيمه‌شب رفتم سر سجاده‌م،

به خدا گفتم:

"خدايا…

شکر…

اگه تو خواستي، من هم راضيم…

اما يه خواهش دارم…

يه بار…

يه لحظه…

بيارش تو خوابم…

فقط يه بار بگه:

مامان، ديدي گفتم آخرش شهيد مي‌شم؟

مامان، ديدي بي‌صدا رفتم،

اما صداي راه من، همه‌جا پيچيد؟"

اون شب، نخوابيدم…

اما مطمئنم خدا صداي دلم رو شنيد…

و حسينم،

از اون بالا،

براي مادرش دعاي صبر کرد…

[12/06, 11:28] فريده: «سلام حسينِ مادر…

ديدي بالاخره اومدم؟

اومدم همون‌جايي که هميشه ازش حرف مي‌زدي…

مي‌گفتي: "مادر، گلزار شهدا بوي بهشت مي‌ده…"

حالا خودت شدي عطر اين بهشت…

حسين جان…

گفتم وقتي بيام، گريه نمي‌کنم،

قول داده بودم به خودم…

اما دلم…

دلِ بي‌قراره مادره،

نه سنگه، نه آهن…

اومدم، نشستم،

مثل وقتايي که از مدرسه مي‌اومدي، خسته،

سرتو مي‌ذاشتي روي پام و مي‌گفتي:

"مامان، هيچي مثل صداي لالايي‌ت آرومم نمي‌کنه…"

حالا من لالايي مي‌خونم،

اما تو نمي‌شنوي…

يا شايد، از اون بالا،

داري آروم لبخند مي‌زني…

پسرم…

جات خوبه؟

هوا خوبه اون‌جا؟

مي‌دونم هست…

چون کسي که براي ولايت خون مي‌ده،

جاش همون‌جاست که جبرئيل هم اجازه‌ي ورود با کفش نداره…

ديروز ديدم جوونايي رو که اومدن سر مزارت،

بعضيا ساکت، بعضيا اشک‌ريزون…

يکي‌شون گفت: "مي‌خوايم مثل حسين باشيم…"

همون‌جا گفتم:

خدايا،

اگه حسينم رفت،

اما راهش زنده شد،

من ديگه حرفي ندارم…

راستي حسين،

مي‌دوني تو اين چند روز چند نفر مادر به من گفتن «غبطه مي‌خوريم به دلت»؟

بهشون نگفتم دلم چي کشيده،

نگفتم شب‌ها چه‌جوري تو خلوت خونه صدات مي‌کنم،

فقط گفتم:

مادري که بچه‌شو وقف خدا کرده، دلش نمي‌شکنه… فقط دلتنگه…

حسينِ مادر…

من اومدم که آروم بشم،

اومدم که بگم:

تو رفتي، اما من پشت سرت بلند شدم…

چون قراره اين خاک،

با خون تو و امثال تو،

تا قيامت،

سربلند بمونه…

خداحافظ مادر…

فقط وقتي خدا اجازه داد،

يه بار تو خواب بيا،

بشين کنارم،

مثل همون شبا…

سر بذار رو زانوم،

تا منم آروم شم…

فقط يه بار…

فقط يه بار ديگه، بگو:

"سلام مامان…"

[ دل‌نوشته حسين به مادرش، از آسمان:

مامان…

مادرم…

صدات هنوز تو گوشمه…

همون وقت که بغلم کردي و گفتي:

"مواظب خودت باش حسين…"

دست کشيدي روي صورتم،

لب‌هات مي‌لرزيد… اما نگفتي نرو…

تو هميشه مادرِ راه بودي، نه ديوار گريه…

مامان…

من رفتم، اما تنها نه…

با عشق‌هات اومدم، با دعاهات، با لالايي‌هايي که شباي ترسِ بچگيم،

منو آروم مي‌کرد…

الان اون لالايي‌ها تو اين آسمونا پيچيده…

اينجا جاييه که صداي تو،

با صداي «السلام عليک يا اباعبدالله» قاطي شده…

مادر…

تو گلزار نشستي،

مي‌دونم، ديدمت…

همون موقع که چادر مشکي‌تو تا زير چشمت کشيدي،

اما اشکات خيسش کرده بود…

من نشستم کنارت،

بغلت کردم،

هر چي خواستي بگي و نگفتي، شنيدم…

مي‌دوني مامان،

اونا که فکر کردن ما تو خيابون مونديم و تموم شديم،

نفهميدن ما تازه شروع شديم…

ما سر داديم، تا سرها بالا بمونه…

ما شهيد شديم، تا مادرا خم نشن…

مامان جون…

خسته نشو…

گريه کن، اما با افتخار…

بگو حسين من رفت،

اما بي‌راهه نرفت…

بگو پسرم افتاد، اما پرچم از دستش نيفتاد…

بگو مادر شهيدي‌ام

که راهش هم‌قدِّ خون علي‌اکبر بود…

اي کاش يه لحظه مي‌تونستم بيام،

بيام اون در خونه رو باز کنم،

و بگم:

"سلام مامان…

ببخش دير رسيدم،

اما اومدم،

اومدم تا بگم:

تو رو خدا ببخش اگه بي‌تو بزرگ شدم…

مادر…

هر شب،

از پنجره‌ي اين آسمون،

نگاهت مي‌کنم…

تو هم شب‌هات

اگه چشمات پر اشکه،

بدون يکي اون بالا

از تو فقط يه چيز مي‌خواد:

لبخند رضايتت…

کلیدواژه ها:
احساس خود را نسب به این خبر در قالب یکی از شکلک ها بیان کنید:
Happy sad wonder fear Hate angri
ارسال نظر
نام:
پست الکترونیک:
نظر :
سوال امنیتی :
? 4 + 1

  آخرین اخبار
سه منطقه نظامي در آذربايجان شرقي مورد حمله قرار گرفت/9نقطه در تبريز و يک نقطه در مراغه
تبريز، پايتخت محيط زيستي آسيا در سال 2025شد
«شهيدي که در ميان فتنه، فرياد زد: رهبر تنها نمي‌ماند»
ابري: توليدکنندگان تابلوفرش حريف ماليات نيستند
آسفالت‌ريزي 12 هزار و 209 تن در 49 محله و معبر شهري طي هفته گذشته
پروژه‌هاي فرهنگي آذربايجان شرقي جان تازه مي‌گيرند
برگزاري پيش برنامه دومين همايش ملي مديريت نگهداشت ساختمان در تبريز
واژگوني اتوبوس در محور آذرشهر - ايلخچي ?? مصدوم به جا گذاشت
ناپايداري جوي در نيمه‌شرقي آذربايجان‌شرقي شدت مي‌گيرد
اهداي 313 دوچرخه به شرکت‌کنندگان توسط شهرداري تبريز
  پربازدیدترین اخبار
«شهيدي که در ميان فتنه، فرياد زد: رهبر تنها نمي‌ماند»
واژگوني اتوبوس در محور آذرشهر - ايلخچي ?? مصدوم به جا گذاشت
برگزاري پيش برنامه دومين همايش ملي مديريت نگهداشت ساختمان در تبريز
جمع‌آوري 328 دستگاه رمزارز در آذربايجان‌شرقي
پروژه‌هاي فرهنگي آذربايجان شرقي جان تازه مي‌گيرند
آسفالت‌ريزي 12 هزار و 209 تن در 49 محله و معبر شهري طي هفته گذشته
ابري: توليدکنندگان تابلوفرش حريف ماليات نيستند
تبريز، پايتخت محيط زيستي آسيا در سال 2025شد
سه منطقه نظامي در آذربايجان شرقي مورد حمله قرار گرفت/9نقطه در تبريز و يک نقطه در مراغه
سه منطقه نظامي در آذربايجان شرقي مورد حمله قرار گرفت/9نقطه در تبريز و يک نقطه در مراغه
کلیه حقوق مادی و معنوی این وب گاه محفوظ است.